زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر بابا
تشنه بودم دشمنت فهمید و سقا را گرفت کودکی ساحل نشین بودم که دریا را گرفت با برادرها دلـم خوش بود اکـبر را زد و از نگـاهم آن عزیزِ اربـاّ اربـا را گرفت دید من گهواره جـنبان علی اصغـر شدم تیر را در چله کرد و کودک ما را گرفت کودکی هـای مرا طاقـت نـیـاورد آخـرش پیـش چـشـمم داخل گـودال بابا را گرفت روی خاک افتادی و تاریک شد بعد از تو دشت از شب ما لذت خـورشید فردا را گرفت پای نی با دیدنت خوش بودم اما برنتافت نیزه را برداشت از من آن تماشا را گرفت دیـد داری یـاد مـادر می کـنـی بـا دیـدنـم از تو و از عمه زینب باز زهرا را گرفت |